نوشته های یک جوان رهانویس



دو روز و دو هفته گذشته از آن پنج‌شنبه کذایی، که وسط خیابان انقلاب در حالی که نفسم بریده بریده بود و درحال دویدن بودم

فریاد زدم در درون خودم که "هر چه هست تویی اگر یاری تو نباشد چه کنم؟"

.

مادر و خواهرم ساعت 11 صبح قرار گذاشته اند حوالی منطقه 7 تهران،.صبح از ساعت 7 صبح از شهرستان راه افتاده اند که مثلا حوالی 10 صبح ترمینال باشند و حدود یازده به قرارشان برسند.

من از صبح بیدارم به دلایلی، سخت می گذرد اندکی بر من در این اتاق تاریک و نمور خوابگاه به دلایلی.

میروم نان بربری میگیرم که با پنیر بخورم، فرصت نمیشود لقمه را می پیچم و دست می گیرم و راه می افتم

آن ها رسیده اند ترمینال و من تازه از این سرشهر زده ام بیرون، قرار است که شیرینی را من بخرم و در بین راه به ایشان برسانم
یک راست راه می افتم به سمت میدان انقلاب.

اتوبوس شان با تاخیر رسیده است و من احساس میکنم با مترو بیایند با تاخیر به قرار می‌رسند، می گویم اسنپ بگیرند؛ 

غافل از آن که از سمت برعکس پله های ترمینال را بالا آمده اند و اسنپ گیرشان نمی آید و چه قدر که طول میکشد که بفهمند باید بیایند این سمت ترمینال و چه قدر که دیر سوار اسنپ می شوند!

غریب به چهل دقیقه است، شبیه یتیم بچه‌ها جعبه شیرینی به دست نشسته ام لبه ی جدولی در ضلع جنوبی میدان انقلاب

نگاهم به خیابان کارگر جنوبی ست با تمام عصبانیت و دلخوری که می دانم در این ترافیک به این زودی نمی رسند

گرسنه ام! از صبح هیچ نخورده ام. یاد لقمه ی می افتم که صبح گرفتم و به تلسماتی در کنج کیف چپاندم که باز نشود.

دست می برم می بینم نه تنها نان بربری باز شده، که کنج کیف را هم به خرابی کشانده، منصرف میشوم و باز خیره میشوم به کارگر جنوبی. 

پنج دقیقه بعد، گرسنگی غلبه می کند و بلند میشوم که از آب میوه فروشی رو به رو آب هوبجی سفارش دهم. با یک دست جعبه دو کیلویی شیرینی را گرفته ام و با دست دیگر می روم که آب هویج را از لبه پیش خوان بردارم! کنار دستی ام ناخودآگاه سکندری می زند به من و یک سوم آب هویج خالی می شود روی من و کاپشن و در سفید جعبه شیرینی!

مبهوت می مانم، دم بر نمی آورم، حتی تر صدای عذرخواهی ش را هم نمیشنوم

یاقی آب هویج را دور می ریزم و با دستمال کاغذی های در جیبم به سراغ جعبه شیرینی می روم. همه چیز شبیه روز اول ش می شود.

دلم رضا نمی دهد، نکند که گیجم و درست نمی فهمم و کنجی از درب جعبه ی شییرینی نارنجی رنگ شده باشد سفیدی‌ش!

یقینا نشده، همه آنچه ریخته را با دستمال کاغذی پاک کرده ام ولی دلم رضا نمی دهد. تصمیم می گیرم که بروم و درب جعبه شیرینی را عوض کنم! شیرینی فروشی سر خیابان وصال است و تقریبا دو چهارراه با میدان انقلاب که من هستم فاصله دارد، جعبه ی دو کیلویی به دست شروع می کنم به دویدن به سمت خیابان وصال

تقریبا رسیده ام نزدیک شیرینی فروشی، که مادر تماس می گیرد و میگوید ما رسیده ایم میدان انقلاب تو کجایی؟!

میگویم بگذار پیدایتان کنم و به دو  تمام راه رفته را بر می گردم! وصال تا انقلاب شلوغ است و دویدن من، طاقت جمعیت را ندارد

میزنم وسط خیابان انقلاب و برعکس حرکت ماشین ها میدوم به سوی میدان انقلاب

نفسم بریده بریده شده و خسته ام بسیار بسیار، نه فقط به خاطر شیرینی و آب هویج و دیررسیدن خواهر و مادر، بلکه به دلایلی!

نفسم بریده بریده شده و مادر که هی در این دویدن هشتصد متره زنگ می زند که کجایی؟ کجایی؟

نفسم بریده بریده شده و ناامیدم از دویدن ها، شبیه هاجر که می دوید بین سراب ها

نفسم بریده بریده شده و چنان که می دوم با آن که صدایی از حلقم خارج نمی شود، فریاد میزنم که "هر چه هست تویی اگر یاری تو نباشد چه کنم؟"

بالاخره شیرینی را به ایشان می دهم، و با تاخیر اندکی می رسند

من که دانشجوی دانشگاه تهران نیستم با یک حیلتی بدون کارت دانشجویی میروم داخل مسجد دانشگاه تهران و سرم را بر فرش می گذارم و بیهوش می شوم، سبک ترین خواب قیلوله 10 سال اخیر را تجربه می کنم!

.

امشب دو روز و دو هفته گذشته از آن پنج شنبه کذایی

جدای آن جلسه بانوان که مادر و خواهرم و ایشان و مادرشان بوده اند و به جز اندکی تاخیر همه چیز به خوبی گذشته!

یکبار با پدرشان صحبت کرده ام که بسیار عالی بوده و یک بار هم حضوری با خانواده منزلشان رفته ایم که باز هم به نظر همه چیز  عالی بوده!

و آنچه دوشب پیش به منصه ظهور گذاشتم، صادقانه ترین منی بود که هستم سرکار علّیه مستطاب!

والله که پارو نخواهم زد!

 والله که پارو نخواهم زد! من مسیر و غایت این کشتی زندگی را نمیدانم که بخواهم دست و پا بزنم و غم و شادی برپا کنم

برای تاخیر و تعجیل شما یا هر فرزند قمر دیگری!

من شبیه سنگ شده ام، خدایا فقط نفحه رحمتت ممکن است برانگیزدم

از همگان نگاه بریده ام و دامن کشیده ام.از همگان

پارو نخواهم زد و نظاره هم نخواهم کرد! حکم آن چه تو فرمایی! امید است که نوشدارو پیش از هلاک برسانی!

صدالبته که حسن ظن ما به تو بیش تر است!

پ ن: اکنون که مینویسم، میثم نشسته رو به رویم در اتاق خوابگاه و با دوست دخترش در تلگرام چت میکند!

پ ن 2: اگر احیانا خواستید دعا بفرمایید لطفا فقط برای عاقبت به خیری دعا بفرمایید. بهترین عاقبت ها را برایتان آرزو دارم

پ ن3:

بسم‌الله الرحمن الرحیم

وَإِنْ یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ 
فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ

وَإِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ 
فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ

یُصِیبُ بِهِ 
مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ

وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ

صدق‌الله



مور هم لانه کند خانه شاهی گاهی!
نایب ایاره تان هستم در بهشت علی ابن موسی الرضا.


.

پ ن: باز در یک شبکه مجازی یک صفحه ساختم (به عاریت) و رفتم یک صفحه را نظر انداختم (به کنجکاوی)

و مغشوش شد ذهنم چنان که به کلام نیاید!

باز ایستادم جلو آیینه و خوب سناریو های مختلف را زیر و رو کردم! هی با خودم حرف زدم چنان که گویی مجنونم!

باز این چهه صحنه آرایی است؟!

.

من اما مطمپن باش که چشم از تو نخواهم گرفت معبودا.غمزدگی ام را نبین.گرمای حضورت که بیاید یخ حصار قلبم می شکند


این خرده مفهومات چهارگانه هر کدام صحنه ای بودند و حالتی! اندکی با ربط اندکی بی ربط به هم
کلمات بار احساسات را نمی کشد میدانی؟! از همین جهت خرده مفهوم مانده اند


1

آنچنان در جزئیات پله ی نردبان ماندیم، که پشت بام از یاد برده ایم!

راستی مقصد این بالارفتن کجا بود.!!!

می خواهم تلفن را قطع کنم.مهدی اصرار میکند و می پرسد

ناچار میشوم که کمی برایش شرح دهم، حرف میزنیم حرف میزند

چیزی نمانده که بغضم بترکدخوددداری میکنم پشت تلفن

باز اصرار میکنم و شبیه بچه ها جملات لج خواهانه ای! میگویم.

یک کلمه می گوید به من، شعله ورم میکند و میرودخودش به گمانم نمیداند که چگونه کلامش به جانم نشسته و 

این غم زده ی نمور را چه گونه به آتش کشیده.

می گوید: پس توحید کجای کار است؟

اکنون که مینویسم از خواهش ها و خواسته ها و غم ها هیچ نمانده مگر تو که همه جا هستی!

نیک آمدی عزیزترین.فربی احمد شی عندی، که پروردگارم بهترین است در نظرم.

مبارک حلول آمدنت

گرم میشوم به یادت این چنین که روشن میسازی حیاتم را

چه خوب گفته بود مولایم.فبذکرک عاش قلبی! میدانی که به یاد تو قلبم زنده است

3

دعای قنوت همیشگی ام را و ذکر سجده آخر نمازم را و البته نوشته روی صفحه ی قفل گوشی را تغییر داده ام.

اینک از تو نمی طلبم .

فقط  و فقط و فقط دوست دارم راضی باشم و آنچه تو می پسندی را می پسندم

"چنانکه تعجیل آن چه تو تاخیر میخواهی نپسندم"

انصافا دیگر اصراری ندارم.اگر حکم تو چنین است

الحمدلک ابدا ابدا دائما سرمدا

ستایش مخصوص توست برای ابد برای ابد و دائما بانشاط!

4

شب است پس از این امتحان ها، خسته از آزمایشگاه به خوابگاه تن بی جانم را میکشانم. می رسم خوابگاه.شام میخورمکمی تلویزبون می بینم و مجدد مینشینم پای لپ تاپ و مشغول به کار میشوم. خسته تر می شوم.به میثم می گویم برویم بیرون هوایی عوض کنیم؟ دو به شک است.به محمد می گویم: موافق استمی گویم پیاده برویم، میگویند سواره برویم.

ماشین میثم را برمی داریم.بی مقصد مشخصی راه می افتیم!

کورمال کورمال از ستارخان سر در می آوریم و من پیشنهاد میدهم که برویم پارک ستارخان.محمد گرسنه است و می گوید برویم شام بخوریم فرعی را می رویم.سیب زمینی را به دندان می کشیم!.غریب به یک ربع مانده به نیمه شب دوباره به ماشین برمیگردیم  بی مقصدی راه می افتیم. بچه ها یاد دانشگاه قبلی اشان را می کنند.دانشگاه بهشتیاز من اصرار و از آن ها انکار که برادر من تا آن سر شهر نیم ساعت راه است.می دانی که چه قدر دیر است.قبول نمی کنند.باز بی مقصد! راه می افتیم به سمت بهشتیآن جا که به کوه های شمال تهران می رسیم و سربالایی خیابان دانشگاه شهید بهشتی.بچه ها دور می زنند بی مقصد هوس می کنند بروند سمت خوابگاه قدیمشان بی مقصد.
من دیگر نای مخالفت ندارم.نیم ساعت از نیمه شب گذشته آن سر شهر بی مقصد در حال گردشیم! می چرخیم و هی خاطره بازی می کنند با خیابان ها و محله های اطراف دانشگاه قبلی شان و هی رو به من می گویند که می دانی این جا خانه متری چند است؟!.من غرق خویشم و سرم را چسبانده ام به شیشه ماشین،یکهو "کهف الشهدا" را می بینم از دور پاپی می شوم که برویم .می گویند نه!.سربالایی است و چه و چه

جوش می آورماصرار میکنم.اصرارم موثر می افتد.می رویم.

زیپ کاپشن را تا منتهای الیه گردنم بالا می کشم که سرما بیش از این نفوذ نکند.پله ها را بالا می رویم و مینشینیم. شلوغ است.نیمه شب گذشته ولی اینجا تنها نیستیم و 10 نفری در این کنج تهران پناه گرفته اند!می نشینم کنجی از این کنج

چه حرف هاست که تازه مقصدش را پیدا کرده ام. بی مقصد راه افتاده بودیم ولی مقصد این جا بود! خیال می کردی؟ هرگز!



دارم امتحان فردا را میخوانم، خوابم میگیرد همین طور پای لپ تاپ کف اتاق خوابم میبرد

خواب می بینم

بیدار میشوم.گیجمزیر لب این جمله را زمزمه میکنم که بی قرار نباش»

هنوز بین خواب و بیداری ام.شک میکنم که آنچه دیدم حقیقت بود یا اکنون که بیدارم!

محمد میگوید: "پاشو ادامه درس را بخوانیم.صبح امتحان 9 عه!" مطمئن میشوم که آنچه دیدم خواب بوده!

میگویم: بی قراری نباش».

تکه تکه خوابم را به یاد می آورم و حیرت زده میشوم

عجبا که فقط بیست دقیقه خوابیدم و این همه خواب دیدم!

غمی سر دلم می نشیند، دو تا توجیه برایش می آورم. اولی این است که خواب که واقعیت ندارد

دومی آن است که بی قرار نباش»

پیام دادم به مادر:

سلام، آن را که خبر شد خبری باز نیامد؟

یکساعت بعد زنگ زد، صحبت کردیم. گفت که کنسل شده و چنین و چنان

گفت که ناراحت نباش!

گفتم خواب دیدم، انتظارش را داشتم که چنین بگویی! اصرار کرد که جزئیاتش را بگو.نگفتم

و بخشی از دعای سی و سه صحیفه هست که می گوید :  تعجیل آن چه تو تاخیر داشته ای را نخواهم

خدایا.همان!

مغزم کار نمی کند.تدبیرم فایده ای نمی دهد.ارتباطاتم به کار نمی آید

شبیه به مادر اسماعیلم، هاجر،  آن گاه که تنها شده بود و در پس سرابی از پس سراب می دوید

هفت بار دویدی؟ مطمئن شدی که خبری نیست. مطمئن شدی که تدبیرت کار نمی کند و هوشت فایده ای نمی دهد.

برگرد.اکنون برگرد که خدا برایت در پس پای اسماعیل چشمه ای جوشانده! همین نزدیکی.

خدایا همین نزدیکی ات کجاست! به تعبیر مولایم که دوستش دارم: این نصرک القریب.کجاست یاری نزدیک ت

در آستانه ی آنم که اسماعیل از کف برود اگر آب نرسانی!

ولی چشم! بی قرار نباش»


پ ن : روی یک کاغذ A4  نوشتم و چسباندم رو به روی تخت ام بی قرار نباش»

پ ن2 :  در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند/ گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را 

پ ن 3: آن که در عکس بی سر است، میلاد است!

نقل شده.کاملا بی ربطاز جایی

سرد است. باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی. 

اگر هدفی فراتر از خودت داشته باشی، اگر بدانی که زمین خوردنت دل چند نفر را می‌لرزاند، به این راحتی‌ها زانو نمی‌زنی.
سرد است. مراقب خودت باش. عاشق‌ها زود تب می‌کنند.


نشسته بودم گوشه ی مسجدالحرام، فارغ از حالات و دیگران

کتاب "نیایش" دکتر چمران را دست گرفته بودم وسط 15 سالگی!

مردم به طواف بودند و نگاه ها به خانه ی تمثالی تو. من اما خواننده ی این جملات بودم:


به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم.

عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.

عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی و خودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است.


انتظار نداری که بعد از 10 سال فراموش کرده باشم!

میبینی چه محتاجم به رویتتچه قدر که محتاجم تمنایت

اکنون که مرا در ورطه تصمیم گیری انداخته ای و از بالا تماشا میکنی و من هیچ نمیدانم که کدام سو پارو بزنماکنون بیا!

فردا دیر است به خودت قسم که من راه ندانم !
نمیبینی که چه ترسیده ام از تصمیم گیری! آه آه.اکنون بیا، فردا از دست رفته ام

اکنون بگو چه کنم.


گاهی فکر میکنم زندگی شبیه  فیلم بازی کردن است. البته طولانی تر، با جزئیات بیش تر، به نظر حتی واقعی تر

آخرش احتمالا می گویند که همه ی تصمیم گیری ها، دویدن ها، نفس زدن ها تصنعی بود.بیا و نگاه کن

بعدش مثلا می گویند حالا برو، تو تا ابد ادامه داری! تا ابد.

حقیقتا گمان میکنم عذاب و عقاب بیش تر از این جنس است که من اگر فیلم بازی کردن زندگی ام را باخته ام از حسرت استعداد ها و اندوخته هایم خواهم سوخت!


اکنون اما در وسط این فیلم بازی کردن تصنعی در انتخابی مانده ام و چنان نمیدانم که اگر نیایی .

آه بیا.بیا و روشن کن شب ما را.جز تو کیست که به این بازی رنگ ببخشد.


پ ن: میگویند دعای دوست از زبان دوست پذیرفته است
میشود از شما که خواندن این سطور و دست نوشته کج و کوله را تا این انتها تحمل کردی
تمنا کنم برای عاقبت به خیری خودم و خودتان و همه بلاگرها دعا کنی! (وسع خدا را که کم نمیشود)

ممنون



تو مبرهنی! واضح واضح!
اگر انکار نکنم!

دلم غمبرک زده که چرا پریروز که راه مخالفت خدا پیمودی، امواج ناراحتی ش را ندیدی!
کم کم خودم هم نگران میشوم.نکند بریده باشد از تو
نکند خارج افتاده ام از دایره رحمتش که عتاب نمیکند پس از معصیت
و خوب و سالم و طبیعی جلوه می دهد! انگار نه انگار

به سرم میزند که باید فکری کنم
قصد میکنم که سحرگاه بیدار شوم و نگران میخوابم
نگران چنان که وقتی اولین زنگ ساعت زنگ میخورد در خواب آلودگی گمان میکنم دیر شده و از سحر گذشته و خواب مانده ام
و دیدی که تو را یاد نکرد!
ولی اینچنین نیست،
سحرهنگام، رحمتت را وسیع میکنی که مرا هم شامل شود. بیدارم میکنی
نم باران زده به خیابان و ریه را که پر میکنم، هوای رحمتت و آگاهی سرریز میشود به ظرف روحم
آه.دلم میخواهد بلند داد بزنم، اگر اشتباه کردم صدایم بزن! عتابم کن. اما خودت را از من دریغ نکن
تو باش!.ولی بگذار من در جهنمت باشملااقل شعله ور، عشق میکنم که تو نظاره کنی! و تو عتاب کنی!
فقط بگذار مخاطبت باشم که "من بی تو قرار نتوانم کرد"
شش سال است که شعر نگفته ام
شش سال و سه ماه و اندی استآخرین شعر بلندم را اواخر شهریور 91 پیش از دانشگاه نوشتم
انگار کن که دم در دانشگاه، روز اول نگهبانی احساسم را گرفت و مثلا دفتر شعرم را ضبط کرد، چنین چیزی!
شش سال یک عمر است.می دانی کم نیست
مثلا گمان کن شش سال چشمه ای  خشک بشود و هی به خودت بگویی امروز جاری میشود فردا زلال بیرون میزند از خاک
و شش سال تمام خشک باشد

صبح علی الطلوع پله برقی های مترو چهارراه را گز میکنم به بیرون. همینطور روی پله ها زمزمه میکنم برای خودم
کلمات جاری میشوندبی اختیار یادداشتی باز میکنم و در گوشه ی گوشی مینویسم
کلمه، مصرع میشود و مصرع بیت، بیت ها پیوند میخورند و پیوند میزنند مرا به تو
شکرت که عزیزترینی در نظرم!

یعقوب دلم زنده بگردان به نگاهی
اکنون که چنین پای غمت مانده گدایی

پرواز بده مرغک مجروع دلم را
تا کی به قفس یک سره در فکر رهایی

عهدی که به پای تو ببستیم، شکستیم
امید ولی هست ببینی و بپایی
.
.
.
شعر کم مایه است، وزن و عروض و قافیه اش می لنگد
انگار کن که چشمه ی خشکی بعد از شش سال آب گل آلود برون دهد
اما همین که کلمات از جانب توست برای من عزیز میشوند و نور چشم
.
صبح است، نماز صبح
نشسته ام در مسجد، چهره و سکنات جوان مسجدمان را برانداز میکنم
میگوید صبح عید است و روایتی از پیامبر بخوانم برایتان
لب که باز میکند، کلمه ای برزبان می آورد که برق از سرم میپرد
حالتی از رطوبت چشم مرا به تو وصله میزند!
می گوید "التائب من ."   باقی حدیث را نمیشنوم
یادم می آید شش سال پیش، آنوقت که بیش تر غزل میگفتم، دوست داشتم تخلصم "تائب" باشد!
حقا که تو مبرهنی! واضح واضح!
اگر انکار نکنم!
پ ن: اگر لطف کنید و این رفیق مجازتان را با یک صلوات یا یک حمد از دور یاری کنید
ممنونتان میشوم.پیله ای از فکر به دور خود پیچیده ام که امواج دعایتان را نیاز استتشکرمندم


کلمات معانی دارند و سرگذشت‌هایی!
1
دوسال پیش در مسیر نجف-کربلا از محمد پرسیدم که "زحف" یعنی چه؟ نمی دانست
پاپی شدیم که کسی را پیدا کنیم و بپرسیم.در کاروان رفیقی بود از اعراب خوزستان که فارسی و عربی هردو می‌دانست
یافتیمش و پرسیدم"زحف" یعنی چه؟ گفت: یعنی خزیدن ، با چهار دست و پا راه رفتن مثل راه رفتن بچه‌ها که به سختی می‌خزند
پرسید: کجا دیدی؟ گفتم: پشت کوله اش نوشته بود:"زحفا الیک یا حسین"
هردو اشک ریختیم و تا خود کربلا ورد زبان من ومحمد بود: "زحفا الیک یا حسین"
که بدون پا و با خزیدن هم که شده به سوی تو می آییم.یه سویت یا حسین
"زحفا"

.
2
شب تا دیروقت دانشگاه می‌ماندم و آخرشب تنها از آزمایشگاه راهی می‌شدم،
ساعت 10 شب تازه هیئت دانشگاه هنر (در نزدیکی دانشگاه ما و در مسیرم) شروع می‌شد
من شام نخورده و نیمه جان خودم را به هیئت دانشگاه هنر می رساندم
داخل می رفتم، یک استکان کمر باریک چای می نوشیدم و اندکی خرمای سسی
(خرمایی که ارده برروی آن ریخته باشند

+)

گاهی توقفی میکردم و بیش تر اوقات از آن مراسم دوست داشتنی همین خرما و یک ذکر یاحسین نصیبم می شد
آن شب در حین نوشیدن چای مداح مراسم شعری را می خواند
از همه ی شعر یک بیت اش را و از آن بیت یک مصرعش را شنیدم
از مصرع چیزی در خاطرم نیست جز واژه "بوریا"
فکری شدم که بوریا یعنی چه؟ گوشی را در آوردم و جست و جو کردم
پاسخ این بود:
"حصیر، حصیری که از نی شکافته می‌بافند"
ناخودآگاه از "بوریا" مصرع را و از مصرع بیت را و از بیت شعر را و از شعر لحظه هایی را خواندم!

"نقل است که چون سه روز از عاشورا گذشت، بنی اسد که روستاییانی نزدیک کربلا بودند،خود را به کربلا رساندند
و با کمک امام سجاد به دفن شهدای کربلا پرداختندچون پیکرهای بی سر را دفن می کردند، شناسایی پیکرها مشکل بود
ظاهرا پیکر آخر پیکر حضرت اباعبدلله بوده و کفنی باقی نمانده بوده است
حضرت سجاد می گویند "بوریایی" بیاورید.پیکر را درون بوریا می گذارند و به خاک می سپارند"

تا مترو هی با خودم زمزمه می کنم و کنج یادداشت گوشی ام می نویسم که یادم نرود
بوریا یعنی حصیر بافته شده از نی
 سلام بر صاحب بوریا
سلام بر صاحب حصیر بافته شده از نی
.
پ ن: روایت های متفاوتی از دفن پیکر شهدای کربلاست، این نقل "بوریا" در برخی مقاتل نقل شده است.
پ ن2: عزیز که خاظرش خیلی عزیز است برایم، از دایی شهیدم نقل می کند که همیشه میخواند
"جان دادن و کربلا ندیدن سخت است".
ممنون که به ما کربلا دیدن را هدیه دادید با جانتان! کربلا نرفته های شهید!
پ ن3: عنوان مراسم امسال دانشگاه هنر این بود "باید شهید بود و ترا خون چکان سرود"
باور میکنید بگویم از بس این شعر را خوانده ام بخش‌هایی را حفظ شدم! مسحور این تک بیتم
"باید شهید بود و ترا خون چکان سرود/ شرمنده ام اسیر عبارات مانده ام"

+





ننوشتن صبوری میخواهد و من بسیار صبورم در ننوشتن!

گاهی اما تو مشهود میشوی و ظهور میکنی و بروزت قلبم را احاطه می کند آنچنان که نمیتوان ننوشت!

اکنون این چنین است که از هزاران کار بریده ام و کنجی از این زمین پناه گرفته ام برای نوشتن!

شب هنگام است،دیروقت، درب آزمایشکاه را می بندم و یکه و تنها قدم برمیدارم به سمت چهارراه و از آن جا به میدان و از آن جا به خوابگاه

دم درب دانشگاه، لحظه ای چشمی میبینم و گمانی می‌کنم! توقف نمی کنم، نمی ایستم! مسیرم را ادامه می دهم و تا انتهای شب فکر اینکه چه کسی را دیده ام، خودشان بودند یا نه؟ و چه شد که چه ها نشد، رهایم نمی کند!

چه دنیای عجیبی است به نگاهی آتش می کشد!

.

نشسته ام و برای دوست بزرگترم

+ شرح می دهم و شرح ماوقع می گویم که آری این چنین شد

و اینچنین گفتند و اینچنین شنفتند، و چرا چنان نشد که انتظار می رفت!

حرف هایم که تمام میشود نگاه میکند به من.قاطعانه جمله ی کوتاهی می گوید:

چشم نشانه بین داشته باش و بیش تر دعا کن! همین»


این منم که جا خورده ام و این منم که قبول میکنم و چشم میگویم

و این منم که نمی پرسم "چشم نشانه بین" یعنی چه؟

البته که می دانم

یعنی چشمی که نشانه را ببیند و چشمی که منتظر نشانه خدا بماند و بی تابی نکند .و دم برنیاورد!

چشم

.

پ ن: این نوشته در کنار میدان هزارسنگر آمل و در هنگام سفر نوشته شده است!(حدود دو ماه پیش)
متاسفانه نیمی از آن دچار خودسانسوری شده! #ازدواج
پ ن2: با حالتی از سختی که به شرح نیاید، دوشنبه همین هفته کارشناسی ارشد را تمام کردم،خداروشکر :)
درحالی که حدود 40 روز بود که دکتری را در یک دانشگاه دیگر شروع کرده بودم و همزمان کلاس می رفتم و تمرین مینوشتم و کار میکردم و چه و چه!

پ ن 3: 7 مهر 96 روزی بود که پارسال شروع به نوشتن کردم و اکنون بیش از یکسال می گذرد، 86پست گذاشته ام،بسی نظر داده ام و بسیار حرف ها زده ام، اگر بدی دیده اید ببخشید لطفا!
خاصه اگر راه نرفته با کفش های شما، درباره راه رفتن تان نظر داده ام و بی ربط دخالت کرده ام

پ ن4: چشم»انداز :)


هرروز مینشینند سرچهارراه ، عصر تا شب دست‌بند میپیچند با نخ و کنف و چه و چه.

پسرها گوش هایشان را پیرس (pierce) کرده اند (حلقه انداخته اند) و دختر ها گاهی سیگار میکشند

هرروز و هرشب از این مسیر و زیرگذر و چهارراه و کافه های اطرافش میگذرم و چه بسیار آدم ها و جمع ها و دونفره ها که در کنارهم میبینم

از خودم میپرسم دوست داشتی در میانشان باشی؟! پاسخ منفی است


صبح ها که از خواب بیدار میشوم ناخودآگاه " آخیش" میگویم یا "الحمدلله"
سه سال پیش خوابگاه قبلی ام ، هم اتاقی داشتم که با تعجب به من میگفت تو چرا صبح خوشحال از خواب بیدارمیشوی لعنتی!
من پا میشم میبینم تو خوشحالی و من ناراحت.ناراحت تر میشم!
ترم پیش هم اتاقی جدیدم که هوافضا میخواند یکبار رسما برگشت و گفت: خیلی خوبه که من ازت انرژی میگرم!
 و من که میخندیدم و میگفتم این مازاد انرژی ام است که لبریز میشود!
تاحالا واضح به هیچ کس نگفته ام 
ولی خودم میدانم که سرچشمه توست که در جانم سرریز میشود.
بی پرده بگویم تو نباشی من تلخ ترین هلاهلم! زهرم! تو هستی اما آبادم

انا الصغیر الذی ربیتنی
منم آن کوچکی که پروراندی
انا العطشان الذی اراویتنی
منم ان تشنه ای که سیر کردی

چه قدر فرق کرده ام
دیروز داشتم با خودم فکر میکردم که آری مثل من مثل کسی است که پایش زخمی است و با خودش میکشد.میکشد و میبرد.
پا را که نمیشود گذاشتزخم را که نمیتوان فراموش کرد.
چه خسته امچه ویرانم دور از تو
در اتوبوس نشستم و نوشته های قبل از عید و بعد از عید را خواندم.
حقیقتا دارم میکشم پایم را.(دردم را).
چه غمی که در نگاهم نهفته شده و چه تنهایی که نهادینه شده
دیگر انرژی ام برای  خودم هم کفاف نمیدهد.تصنعی لبخند میزنم که پنهان کنم حقیقت را و فاصله را
و گسستم را از تو.
بیا
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
با خودم فکر میکنم که چه کنم رها شوم از غم، مثلا کتاب فلانی را بخوانم یا سخنرانی بهمانی را گوش کنم
نه نه افاقه نمیکندمن باید به تو پیوند بخورم.سیل غمم را مگر شور حیات تو جبران کند
مینشینم کنجی و فکری میشوم عین بچه ها که از چه آفریدی؟ و اگر آفریدی از چه نیاز دادی؟ و از چه حکم به حرکت دادی؟ و اگر نیاز دادی پس چرا جواب ندادی؟ و اگر جواب دادی پس  کجاست.

هم نوا میشوم با فریاد امام سجاد که  :
أین سترک الجمیل أین عفوک الجلیل؛
کجاست پوشش خوب تو و کجاست بخشش بلند تو
أین فرجک القریب أین غیاثک السریع؛
کجاست گشایش نزدیک تو و دستگیری سریع تو

آین رحمتک الواسعه آین عطایاک الفاضله آین مواهبک الهنیئهآین صنائعک السنیه؛

کجاست رحمت واسعه ات؟ کجاست هدیه های گوارایت کجاست کارهای پربهایت

اشک امانم نمیدهد
باور دارم که تو دیر و زود از راه میرسی! میترسم تا آن موقع از دست رفته باشم
.
خواب دیدم.میدویدم در حالی که زخمی با من بود و فریاد میزدم فرار میکنم به سوی تو پیش از آن که از دست رفته باشم

و نوح به قوم خویش گفته بود "فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّی لَکُم مِّنْهُ نَذِیرٌ مُّبِینٌ"  ذاریات 50»
پس فرار کنید به سوی خدا !

پ ن: الحمدلله از ابتدای فرار بسیار امیدوارم و سرحال.ببخشید اگر متن غمین بود! دل غمین بود اندکی
پ ن2: ثبات شخصیتی دارم ها ولی قالب قبلی یه کم یخ بود و کوچک این یکی گرم تر و بزرگ ترجادارتر است :)

از آن سر شهر(میدان پونک) راه افتاده ام به سمت این سر شهر(میدان هفت حوض)
زنگ میزنم به پدر و میگویم که به عمه بگو من دیر میرسم، شما شام بخورید لطفا.
یک ساعت و نیمی در راهمحوالی ۹:۳۰ از ایستگاه سرسبز میزنم بیرون،
همیشه از آدم مهمانی که دیر به مهمانی برسد بدم می آمده! قدم هایم را تند میکنم و به سختی خودم را به اتوبوس BRT ایستگاه سرسبز میرسانم
ایستگاه بعد پیاده میشوم و ۹:۳۸ دقیقف در خانه عمه ام.
از قضا عمو و خانواده شان نیز مهمان خانه عمه هستند، شام نخورده اند.کلی شرمنده میشوم
همسر پسرعمویم انگار هنوز نرسیده، در همان قطار مترویی بوده که من سوار بوده ام، بیست دقیقه بعد از من میرسد خانه عمه!! می گوید که مرا دیده که از ایستگاه مترو خارج میشدم ولی صدایم نکرده!
توصیفش از من این است:
"با عجله قدم های بلند برمیداشتید! داشتید زیرلب شعری را زمزمه میکردید و فارغ از همه جا تند تند قدم برمیداشتید!"
راست می گوید
در افکار خودم غرقه بودم و داشتم این شعر قیصر را زمزمه می کردم

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب ، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما

بفرمایید هرچیزی همان باشد که می‌خواهد
همان ، یعنی نه مانند من و مانندهای ما

بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم ؛ عشق
. رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما
.
پ ن: هفته ی گذشته پستی گذاشتم که برخی از دوستان دیدند و چند دقیقه بعد کلا پاک ش کردم!
این چندروزه هم دو پست دیگر نوشتم که بایگانی اشان کرده ام علی الحساب
هی با خودم زمزمه می کنم "راز نهان دار و خمش"
ممکن است اگر آخر هفته فراغتی ایجاد شود از این شهر ابن آشوب فرار کنم به بهشت‌سرای قم
و پناه ببرم به بانوی قمدلم تنگ است و صدالبته که باید راز نهان دارم و خمش باشم
اگر رفتم دعاگویتان هستم
پ ن۲: این تک درخت دانشگاه پیشقراول بهار شده بود.حیفم آمد شوق ش را در عکس به بند نکشم


  

این پست پنج بخش دارد هرکدام کلمه کلیدی دارند  و مستقل از بخش های دیگرند 

اگرچه از نظز زمانی به هم وابسته اند. اگر فرصت ندارید هرکدام را که میلتان میگیرد بخوانید و باقی را رها کنید.

.

سال نام

پارسال را برای خودم سال همت و اقتدار و امید و انتظار» نامیده بودم. همت و اقتدار معطوف به یحث اقتصادی زندگی ام بود و امید و انتظار معطوف به بحث خانوانگی زندگی ام. اکنون که یکسال گذشته مینویسم که در سال ۹۷به موفقیت نرسیدن استارت آپ مان مسجل شد. شغل دیگری به دست آوردم که از جهت مالی و موقعیت شغلی بسیار بهتربود. در بهترین حالت ممکن دانشجوی دکتری شدم و چه میزان که خدا به من لطف کرد در این سال. اما در مورد امید و انتظار.تمام سال ۹۷ به انتظار و حالاتی گذشت که شرح آن نشایدجز همین اسفند آخری که چه بسیار امید ساخت و منتطرم به رزق لایحتسبی که خدا برساند.

امسال را که سال ۹۸ هست، سال قدم های رو به جلو» نامگذاری میکنم. (اگر محافظه کار نبودم و از عاقبت رسوایی و خنده بر خودم نمیترسیدم دوست داشتم امسال را سال طلیعه ی فتح الفتوح» نام گذاری کنم.بگذریم که محافظا کارم)

باژگونان

رفقا مرا قال گذاشته اند.۵ عصر است و من همچنان خوابگاهم.قرار بود با من به کوه بیاییند که یکی یکی زنگ زدند و قرار را لغو کردند.

خسته ام، چرتی میزنم برمیخیزم ساعت ۶ عصر است، به خودم میگویم دیگر حتی اگر بخواهی هم دیر شده برای کوه رفتن.

احساسی سراسر وجودم را میگیرد، یکهو اراده میکنم و هوای کلک چال به سرم میزند

بلند میشوم و اسنپ میگیرم و ساعت ۷ دم کلک چالم! شکوفه ها گل کرده اند و زمین تو را فریاد میزند.

قبل تر با دوستان شب کوه میرفتیم! قبل تر پیش آمده بود که تنها کوه بروم ولی هرگز تنها شب هنگام کوه نرفته بودم!!

در گرگ و میش پارک جمشیدیه نفس میکشم و سریع قدم برمیدارم.۷ و چهل دقیقه شده و من ایستگاه دوم کلک چالم

مغرب میشود.جوانی از من میپرسد که قبله نما دارمپاسخم آری است می ایستم و نماز میخوانیم رفیق میشوم، رفیق می شود

باهم تا بالای تپه نورالشهدا میرویم.ساعت از ۹ شب گذشته و ما در ارتفاع حدودا ۲۰۰۰ متری نشسته ایم سر مزار شهدا

جمله ی آوینی مفتونم می کند!! عجب از این عقل باژگونه که ما را در جست و جوی شهدا به قبرستانها می کشاند»

راست می گوید، باژگونانیم!

.

مدافع حرم
آن کس که با او از ایستگاه دو همراه میشوم، حسین است، عزیزی  که سپاهی است و مدافع حرم .
و نه چندان شاید سواد آکادمیک دارد اما در این میانه راه چه حرف ها که نمیزنیم و چه قدر که او شفاف است!
راستش آدمی باید شفاف باشد با خودش با خانواده اش با اطرافیان ش
گمان میکنم که پاهایش را بر زمین بسته اند که پر پرواز نمی گشاید! ایستاده ایم و چشم انداز این آبادشده! شهر را تماشا میکنیم
به وضوح شهاب سنگی می بینم! می آید و پیش چشم ما نرسیده به افق محو میشود! تقریبا فریاد میزنم که شهاب سنگ است
تقریبا عکس العمل حسین  هیچ است!
آدمی باید بداند کجا ایستاده و با خودش شفاف باشد که چه می خواهد البته!
مفنگی
۱۱ شب است که از کلک چال پایین آمده ایم. مسیر  هموار کلک چال را سیلاب برده و برای پایین آمدن در این شب غیرمهتابی به دردسر افتاده ایم.
۱۱و ریع سوار اسنپی میشوم که برساند مرا به خوابگاه! راننده اسنپ اما متاسفانه مفنگی است! از بوی و موی و روی ش داد میزند که تازگی خودش را ساخته. سر صحبت را باز میکند و بحث را می کشاند سمت سیل. و با چنان عقیده ی محکمی این جملات را داد میزند:
از بس که سپاه این ابرها را باردار کرده، باردار کرده، باردار کرده که اینجوری سیل اومده» میگویم نه به این سادگی ها که نمیشود می گوید چرا خودم دیدم که در اینستا میگفت!!
به هز زحمتی هست به خوابگاه میرسیم و من متحیر آدم های ناآشنای امشبم! مدافع حرم و مفنگی!
.
تلویحی (پنهان نوشت)
 چند روز پیش سوالی پرسیدم که در تلویحی ترین حالت ممکن،جوابی دادید. باور میکنید که بعد از این جمله پیچیده و تلویحی جوابتان رفتم
و نشستم کنج مسجد فلسطین و دو رکعت نماز شکر خواندم! باور کن!

پی نوشت:
۹۷ فرد بود و فرد گذشت، سال عزیز ۹۸ ای کاش که زوج باشی. دیر شده، زوج باش لطفا



باژگونان، مفنگی، مدافع حرم و دیگران!

این پست پنج بخش دارد هرکدام کلمه کلیدی دارند  و مستقل از بخش های دیگرند 

اگرچه از نظز زمانی به هم وابسته اند. اگر فرصت ندارید هرکدام را که میلتان میگیرد بخوانید و باقی را رها کنید.

.

سال نام

پارسال را برای خودم سال همت و اقتدار و امید و انتظار» نامیده بودم. همت و اقتدار معطوف به یحث اقتصادی زندگی ام بود و امید و انتظار معطوف به بحث خانوانگی زندگی ام. اکنون که یکسال گذشته مینویسم که در سال ۹۷به موفقیت نرسیدن استارت آپ مان مسجل شد. شغل دیگری به دست آوردم که از جهت مالی و موقعیت شغلی بسیار بهتربود. در بهترین حالت ممکن دانشجوی دکتری شدم و چه میزان که خدا به من لطف کرد در این سال. اما در مورد امید و انتظار.تمام سال ۹۷ به انتظار و حالاتی گذشت که شرح آن نشایدجز همین اسفند آخری که چه بسیار امید ساخت و منتطرم به رزق لایحتسبی که خدا برساند.

امسال را که سال ۹۸ هست، سال قدم های رو به جلو» نامگذاری میکنم. (اگر محافظه کار نبودم و از عاقبت رسوایی و خنده بر خودم نمیترسیدم دوست داشتم امسال را سال طلیعه ی فتح الفتوح» نام گذاری کنم.بگذریم که محافظا کارم)

باژگونان

رفقا مرا قال گذاشته اند.۵ عصر است و من همچنان خوابگاهم.قرار بود با من به کوه بیاییند که یکی یکی زنگ زدند و قرار را لغو کردند.

خسته ام، چرتی میزنم برمیخیزم ساعت ۶ عصر است، به خودم میگویم دیگر حتی اگر بخواهی هم دیر شده برای کوه رفتن.

احساسی سراسر وجودم را میگیرد، یکهو اراده میکنم و هوای کلک چال به سرم میزند

بلند میشوم و اسنپ میگیرم و ساعت ۷ دم کلک چالم! شکوفه ها گل کرده اند و زمین تو را فریاد میزند.

قبل تر با دوستان شب کوه میرفتیم! قبل تر پیش آمده بود که تنها کوه بروم ولی هرگز تنها شب هنگام کوه نرفته بودم!!

در گرگ و میش پارک جمشیدیه نفس میکشم و سریع قدم برمیدارم.۷ و چهل دقیقه شده و من ایستگاه دوم کلک چالم

مغرب میشود.جوانی از من میپرسد که قبله نما دارمپاسخم آری است می ایستم و نماز میخوانیم رفیق میشوم، رفیق می شود

باهم تا بالای تپه نورالشهدا میرویم.ساعت از ۹ شب گذشته و ما در ارتفاع حدودا ۲۰۰۰ متری نشسته ایم سر مزار شهدا

جمله ی آوینی مفتونم می کند!! عجب از این عقل باژگونه که ما را در جست و جوی شهدا به قبرستانها می کشاند»

راست می گوید، باژگونانیم!

.

مدافع حرم
آن کس که با او از ایستگاه دو همراه میشوم، حسین است، عزیزی  که سپاهی است و مدافع حرم .
و نه چندان شاید سواد آکادمیک دارد اما در این میانه راه چه حرف ها که نمیزنیم و چه قدر که او شفاف است!
راستش آدمی باید شفاف باشد با خودش با خانواده اش با اطرافیان ش
گمان میکنم که پاهایش را بر زمین بسته اند که پر پرواز نمی گشاید! ایستاده ایم و چشم انداز این آبادشده! شهر را تماشا میکنیم
به وضوح شهاب سنگی می بینم! می آید و پیش چشم ما نرسیده به افق محو میشود! تقریبا فریاد میزنم که شهاب سنگ است
تقریبا عکس العمل حسین  هیچ است!
آدمی باید بداند کجا ایستاده و با خودش شفاف باشد که چه می خواهد البته!
مفنگی
۱۱ شب است که از کلک چال پایین آمده ایم. مسیر  هموار کلک چال را سیلاب برده و برای پایین آمدن در این شب غیرمهتابی به دردسر افتاده ایم.
۱۱و ریع سوار اسنپی میشوم که برساند مرا به خوابگاه! راننده اسنپ اما متاسفانه مفنگی است! از بوی و موی و روی ش داد میزند که تازگی خودش را ساخته. سر صحبت را باز میکند و بحث را می کشاند سمت سیل. و با چنان عقیده ی محکمی این جملات را داد میزند:
از بس که سپاه این ابرها را باردار کرده، باردار کرده، باردار کرده که اینجوری سیل اومده» میگویم نه به این سادگی ها که نمیشود می گوید چرا خودم دیدم که در اینستا میگفت!!
به هز زحمتی هست به خوابگاه میرسیم و من متحیر آدم های ناآشنای امشبم! مدافع حرم و مفنگی!
.
تلویحی (پنهان نوشت)
 چند روز پیش سوالی پرسیدم که در تلویحی ترین حالت ممکن،جوابی دادید. باور میکنید که بعد از این جمله پیچیده و تلویحی جوابتان رفتم
و نشستم کنج مسجد فلسطین و دو رکعت نماز شکر خواندم! باور کن!

پی نوشت:
۹۷ فرد بود و فرد گذشت، سال عزیز ۹۸ ای کاش که زوج باشی. دیر شده، زوج باش لطف

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها