از آن سر شهر(میدان پونک) راه افتاده ام به سمت این سر شهر(میدان هفت حوض)
زنگ میزنم به پدر و میگویم که به عمه بگو من دیر میرسم، شما شام بخورید لطفا.
یک ساعت و نیمی در راهمحوالی ۹:۳۰ از ایستگاه سرسبز میزنم بیرون،
همیشه از آدم مهمانی که دیر به مهمانی برسد بدم می آمده! قدم هایم را تند میکنم و به سختی خودم را به اتوبوس BRT ایستگاه سرسبز میرسانم
ایستگاه بعد پیاده میشوم و ۹:۳۸ دقیقف در خانه عمه ام.
از قضا عمو و خانواده شان نیز مهمان خانه عمه هستند، شام نخورده اند.کلی شرمنده میشوم
همسر پسرعمویم انگار هنوز نرسیده، در همان قطار مترویی بوده که من سوار بوده ام، بیست دقیقه بعد از من میرسد خانه عمه!! می گوید که مرا دیده که از ایستگاه مترو خارج میشدم ولی صدایم نکرده!
توصیفش از من این است:
"با عجله قدم های بلند برمیداشتید! داشتید زیرلب شعری را زمزمه میکردید و فارغ از همه جا تند تند قدم برمیداشتید!"
راست می گوید
در افکار خودم غرقه بودم و داشتم این شعر قیصر را زمزمه می کردم

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب ، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما

بفرمایید هرچیزی همان باشد که می‌خواهد
همان ، یعنی نه مانند من و مانندهای ما

بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم ؛ عشق
. رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما
.
پ ن: هفته ی گذشته پستی گذاشتم که برخی از دوستان دیدند و چند دقیقه بعد کلا پاک ش کردم!
این چندروزه هم دو پست دیگر نوشتم که بایگانی اشان کرده ام علی الحساب
هی با خودم زمزمه می کنم "راز نهان دار و خمش"
ممکن است اگر آخر هفته فراغتی ایجاد شود از این شهر ابن آشوب فرار کنم به بهشت‌سرای قم
و پناه ببرم به بانوی قمدلم تنگ است و صدالبته که باید راز نهان دارم و خمش باشم
اگر رفتم دعاگویتان هستم
پ ن۲: این تک درخت دانشگاه پیشقراول بهار شده بود.حیفم آمد شوق ش را در عکس به بند نکشم


  

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها