دو روز و دو هفته گذشته از آن پنجشنبه کذایی، که وسط خیابان انقلاب در حالی که نفسم بریده بریده بود و درحال دویدن بودم
فریاد زدم در درون خودم که "هر چه هست تویی اگر یاری تو نباشد چه کنم؟"
.
مادر و خواهرم ساعت 11 صبح قرار گذاشته اند حوالی منطقه 7 تهران،.صبح از ساعت 7 صبح از شهرستان راه افتاده اند که مثلا حوالی 10 صبح ترمینال باشند و حدود یازده به قرارشان برسند.
من از صبح بیدارم به دلایلی، سخت می گذرد اندکی بر من در این اتاق تاریک و نمور خوابگاه به دلایلی.
میروم نان بربری میگیرم که با پنیر بخورم، فرصت نمیشود لقمه را می پیچم و دست می گیرم و راه می افتم
آن ها رسیده اند ترمینال و من تازه از این سرشهر زده ام بیرون، قرار است که شیرینی را من بخرم و در بین راه به ایشان برسانم
یک راست راه می افتم به سمت میدان انقلاب.
اتوبوس شان با تاخیر رسیده است و من احساس میکنم با مترو بیایند با تاخیر به قرار میرسند، می گویم اسنپ بگیرند؛
غافل از آن که از سمت برعکس پله های ترمینال را بالا آمده اند و اسنپ گیرشان نمی آید و چه قدر که طول میکشد که بفهمند باید بیایند این سمت ترمینال و چه قدر که دیر سوار اسنپ می شوند!
غریب به چهل دقیقه است، شبیه یتیم بچهها جعبه شیرینی به دست نشسته ام لبه ی جدولی در ضلع جنوبی میدان انقلاب
نگاهم به خیابان کارگر جنوبی ست با تمام عصبانیت و دلخوری که می دانم در این ترافیک به این زودی نمی رسند
گرسنه ام! از صبح هیچ نخورده ام. یاد لقمه ی می افتم که صبح گرفتم و به تلسماتی در کنج کیف چپاندم که باز نشود.
دست می برم می بینم نه تنها نان بربری باز شده، که کنج کیف را هم به خرابی کشانده، منصرف میشوم و باز خیره میشوم به کارگر جنوبی.
پنج دقیقه بعد، گرسنگی غلبه می کند و بلند میشوم که از آب میوه فروشی رو به رو آب هوبجی سفارش دهم. با یک دست جعبه دو کیلویی شیرینی را گرفته ام و با دست دیگر می روم که آب هویج را از لبه پیش خوان بردارم! کنار دستی ام ناخودآگاه سکندری می زند به من و یک سوم آب هویج خالی می شود روی من و کاپشن و در سفید جعبه شیرینی!
مبهوت می مانم، دم بر نمی آورم، حتی تر صدای عذرخواهی ش را هم نمیشنوم
یاقی آب هویج را دور می ریزم و با دستمال کاغذی های در جیبم به سراغ جعبه شیرینی می روم. همه چیز شبیه روز اول ش می شود.
دلم رضا نمی دهد، نکند که گیجم و درست نمی فهمم و کنجی از درب جعبه ی شییرینی نارنجی رنگ شده باشد سفیدیش!
یقینا نشده، همه آنچه ریخته را با دستمال کاغذی پاک کرده ام ولی دلم رضا نمی دهد. تصمیم می گیرم که بروم و درب جعبه شیرینی را عوض کنم! شیرینی فروشی سر خیابان وصال است و تقریبا دو چهارراه با میدان انقلاب که من هستم فاصله دارد، جعبه ی دو کیلویی به دست شروع می کنم به دویدن به سمت خیابان وصال
تقریبا رسیده ام نزدیک شیرینی فروشی، که مادر تماس می گیرد و میگوید ما رسیده ایم میدان انقلاب تو کجایی؟!
میگویم بگذار پیدایتان کنم و به دو تمام راه رفته را بر می گردم! وصال تا انقلاب شلوغ است و دویدن من، طاقت جمعیت را ندارد
میزنم وسط خیابان انقلاب و برعکس حرکت ماشین ها میدوم به سوی میدان انقلاب
نفسم بریده بریده شده و خسته ام بسیار بسیار، نه فقط به خاطر شیرینی و آب هویج و دیررسیدن خواهر و مادر، بلکه به دلایلی!
نفسم بریده بریده شده و مادر که هی در این دویدن هشتصد متره زنگ می زند که کجایی؟ کجایی؟
نفسم بریده بریده شده و ناامیدم از دویدن ها، شبیه هاجر که می دوید بین سراب ها
نفسم بریده بریده شده و چنان که می دوم با آن که صدایی از حلقم خارج نمی شود، فریاد میزنم که "هر چه هست تویی اگر یاری تو نباشد چه کنم؟"
بالاخره شیرینی را به ایشان می دهم، و با تاخیر اندکی می رسند
من که دانشجوی دانشگاه تهران نیستم با یک حیلتی بدون کارت دانشجویی میروم داخل مسجد دانشگاه تهران و سرم را بر فرش می گذارم و بیهوش می شوم، سبک ترین خواب قیلوله 10 سال اخیر را تجربه می کنم!
.
امشب دو روز و دو هفته گذشته از آن پنج شنبه کذایی
جدای آن جلسه بانوان که مادر و خواهرم و ایشان و مادرشان بوده اند و به جز اندکی تاخیر همه چیز به خوبی گذشته!
یکبار با پدرشان صحبت کرده ام که بسیار عالی بوده و یک بار هم حضوری با خانواده منزلشان رفته ایم که باز هم به نظر همه چیز عالی بوده!
و آنچه دوشب پیش به منصه ظهور گذاشتم، صادقانه ترین منی بود که هستم سرکار علّیه مستطاب!
والله که پارو نخواهم زد!
والله که پارو نخواهم زد! من مسیر و غایت این کشتی زندگی را نمیدانم که بخواهم دست و پا بزنم و غم و شادی برپا کنم
برای تاخیر و تعجیل شما یا هر فرزند قمر دیگری!
من شبیه سنگ شده ام، خدایا فقط نفحه رحمتت ممکن است برانگیزدم
از همگان نگاه بریده ام و دامن کشیده ام.از همگان
پارو نخواهم زد و نظاره هم نخواهم کرد! حکم آن چه تو فرمایی! امید است که نوشدارو پیش از هلاک برسانی!
صدالبته که حسن ظن ما به تو بیش تر است!
پ ن: اکنون که مینویسم، میثم نشسته رو به رویم در اتاق خوابگاه و با دوست دخترش در تلگرام چت میکند!
پ ن 2: اگر احیانا خواستید دعا بفرمایید لطفا فقط برای عاقبت به خیری دعا بفرمایید. بهترین عاقبت ها را برایتان آرزو دارم
پ ن3:
بسمالله الرحمن الرحیم
وَإِنْ یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ
فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ
وَإِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ
فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ
یُصِیبُ بِهِ
مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ
وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
صدقالله
مور هم لانه کند خانه شاهی گاهی!
نایب ایاره تان هستم در بهشت علی ابن موسی الرضا.
.
پ ن: باز در یک شبکه مجازی یک صفحه ساختم (به عاریت) و رفتم یک صفحه را نظر انداختم (به کنجکاوی)
و مغشوش شد ذهنم چنان که به کلام نیاید!
باز ایستادم جلو آیینه و خوب سناریو های مختلف را زیر و رو کردم! هی با خودم حرف زدم چنان که گویی مجنونم!
باز این چهه صحنه آرایی است؟!
.
من اما مطمپن باش که چشم از تو نخواهم گرفت معبودا.غمزدگی ام را نبین.گرمای حضورت که بیاید یخ حصار قلبم می شکند
این خرده مفهومات چهارگانه هر کدام صحنه ای بودند و حالتی! اندکی با ربط اندکی بی ربط به هم
کلمات بار احساسات را نمی کشد میدانی؟! از همین جهت خرده مفهوم مانده اند
1
آنچنان در جزئیات پله ی نردبان ماندیم، که پشت بام از یاد برده ایم!
راستی مقصد این بالارفتن کجا بود.!!!
2
می خواهم تلفن را قطع کنم.مهدی اصرار میکند و می پرسد
ناچار میشوم که کمی برایش شرح دهم، حرف میزنیم حرف میزند
چیزی نمانده که بغضم بترکدخوددداری میکنم پشت تلفن
باز اصرار میکنم و شبیه بچه ها جملات لج خواهانه ای! میگویم.
یک کلمه می گوید به من، شعله ورم میکند و میرودخودش به گمانم نمیداند که چگونه کلامش به جانم نشسته و
این غم زده ی نمور را چه گونه به آتش کشیده.
می گوید: پس توحید کجای کار است؟
اکنون که مینویسم از خواهش ها و خواسته ها و غم ها هیچ نمانده مگر تو که همه جا هستی!
نیک آمدی عزیزترین.فربی احمد شی عندی، که پروردگارم بهترین است در نظرم.
مبارک حلول آمدنت
گرم میشوم به یادت این چنین که روشن میسازی حیاتم را
چه خوب گفته بود مولایم.فبذکرک عاش قلبی! میدانی که به یاد تو قلبم زنده است
3
دعای قنوت همیشگی ام را و ذکر سجده آخر نمازم را و البته نوشته روی صفحه ی قفل گوشی را تغییر داده ام.
اینک از تو نمی طلبم .
فقط و فقط و فقط دوست دارم راضی باشم و آنچه تو می پسندی را می پسندم
"چنانکه تعجیل آن چه تو تاخیر میخواهی نپسندم"
انصافا دیگر اصراری ندارم.اگر حکم تو چنین است
الحمدلک ابدا ابدا دائما سرمدا
ستایش مخصوص توست برای ابد برای ابد و دائما بانشاط!
4
شب است پس از این امتحان ها، خسته از آزمایشگاه به خوابگاه تن بی جانم را میکشانم. می رسم خوابگاه.شام میخورمکمی تلویزبون می بینم و مجدد مینشینم پای لپ تاپ و مشغول به کار میشوم. خسته تر می شوم.به میثم می گویم برویم بیرون هوایی عوض کنیم؟ دو به شک است.به محمد می گویم: موافق استمی گویم پیاده برویم، میگویند سواره برویم.
ماشین میثم را برمی داریم.بی مقصد مشخصی راه می افتیم!
کورمال کورمال از ستارخان سر در می آوریم و من پیشنهاد میدهم که برویم پارک ستارخان.محمد گرسنه است و می گوید برویم شام بخوریم فرعی را می رویم.سیب زمینی را به دندان می کشیم!.غریب به یک ربع مانده به نیمه شب دوباره به ماشین برمیگردیم بی مقصدی راه می افتیم. بچه ها یاد دانشگاه قبلی اشان را می کنند.دانشگاه بهشتیاز من اصرار و از آن ها انکار که برادر من تا آن سر شهر نیم ساعت راه است.می دانی که چه قدر دیر است.قبول نمی کنند.باز بی مقصد! راه می افتیم به سمت بهشتیآن جا که به کوه های شمال تهران می رسیم و سربالایی خیابان دانشگاه شهید بهشتی.بچه ها دور می زنند بی مقصد هوس می کنند بروند سمت خوابگاه قدیمشان بی مقصد.
من دیگر نای مخالفت ندارم.نیم ساعت از نیمه شب گذشته آن سر شهر بی مقصد در حال گردشیم! می چرخیم و هی خاطره بازی می کنند با خیابان ها و محله های اطراف دانشگاه قبلی شان و هی رو به من می گویند که می دانی این جا خانه متری چند است؟!.من غرق خویشم و سرم را چسبانده ام به شیشه ماشین،یکهو "کهف الشهدا" را می بینم از دور پاپی می شوم که برویم .می گویند نه!.سربالایی است و چه و چه
جوش می آورماصرار میکنم.اصرارم موثر می افتد.می رویم.
زیپ کاپشن را تا منتهای الیه گردنم بالا می کشم که سرما بیش از این نفوذ نکند.پله ها را بالا می رویم و مینشینیم. شلوغ است.نیمه شب گذشته ولی اینجا تنها نیستیم و 10 نفری در این کنج تهران پناه گرفته اند!می نشینم کنجی از این کنج
چه حرف هاست که تازه مقصدش را پیدا کرده ام. بی مقصد راه افتاده بودیم ولی مقصد این جا بود! خیال می کردی؟ هرگز!
دارم امتحان فردا را میخوانم، خوابم میگیرد همین طور پای لپ تاپ کف اتاق خوابم میبرد
خواب می بینم
بیدار میشوم.گیجمزیر لب این جمله را زمزمه میکنم که بی قرار نباش»
هنوز بین خواب و بیداری ام.شک میکنم که آنچه دیدم حقیقت بود یا اکنون که بیدارم!
محمد میگوید: "پاشو ادامه درس را بخوانیم.صبح امتحان 9 عه!" مطمئن میشوم که آنچه دیدم خواب بوده!
میگویم: بی قراری نباش».
تکه تکه خوابم را به یاد می آورم و حیرت زده میشوم
عجبا که فقط بیست دقیقه خوابیدم و این همه خواب دیدم!
غمی سر دلم می نشیند، دو تا توجیه برایش می آورم. اولی این است که خواب که واقعیت ندارد
دومی آن است که بی قرار نباش»
پیام دادم به مادر:
سلام، آن را که خبر شد خبری باز نیامد؟
یکساعت بعد زنگ زد، صحبت کردیم. گفت که کنسل شده و چنین و چنان
گفت که ناراحت نباش!
گفتم خواب دیدم، انتظارش را داشتم که چنین بگویی! اصرار کرد که جزئیاتش را بگو.نگفتم
و بخشی از دعای سی و سه صحیفه هست که می گوید : تعجیل آن چه تو تاخیر داشته ای را نخواهم
خدایا.همان!
مغزم کار نمی کند.تدبیرم فایده ای نمی دهد.ارتباطاتم به کار نمی آید
شبیه به مادر اسماعیلم، هاجر، آن گاه که تنها شده بود و در پس سرابی از پس سراب می دوید
هفت بار دویدی؟ مطمئن شدی که خبری نیست. مطمئن شدی که تدبیرت کار نمی کند و هوشت فایده ای نمی دهد.
برگرد.اکنون برگرد که خدا برایت در پس پای اسماعیل چشمه ای جوشانده! همین نزدیکی.
خدایا همین نزدیکی ات کجاست! به تعبیر مولایم که دوستش دارم: این نصرک القریب.کجاست یاری نزدیک ت
در آستانه ی آنم که اسماعیل از کف برود اگر آب نرسانی!
ولی چشم! بی قرار نباش»
پ ن : روی یک کاغذ A4 نوشتم و چسباندم رو به روی تخت ام بی قرار نباش»
پ ن2 : در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند/ گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
پ ن 3: آن که در عکس بی سر است، میلاد است!
نقل شده.کاملا بی ربطاز جایی
سرد است. باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی.
اگر هدفی فراتر از خودت داشته باشی، اگر بدانی که زمین خوردنت دل چند نفر را میلرزاند، به این راحتیها زانو نمیزنی.
سرد است. مراقب خودت باش. عاشقها زود تب میکنند.
نشسته بودم گوشه ی مسجدالحرام، فارغ از حالات و دیگران
کتاب "نیایش" دکتر چمران را دست گرفته بودم وسط 15 سالگی!
مردم به طواف بودند و نگاه ها به خانه ی تمثالی تو. من اما خواننده ی این جملات بودم:
… به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم.
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.
عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی و خودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است.
انتظار نداری که بعد از 10 سال فراموش کرده باشم!
میبینی چه محتاجم به رویتتچه قدر که محتاجم تمنایت
اکنون که مرا در ورطه تصمیم گیری انداخته ای و از بالا تماشا میکنی و من هیچ نمیدانم که کدام سو پارو بزنماکنون بیا!
فردا دیر است به خودت قسم که من راه ندانم !
نمیبینی که چه ترسیده ام از تصمیم گیری! آه آه.اکنون بیا، فردا از دست رفته ام
اکنون بگو چه کنم.
گاهی فکر میکنم زندگی شبیه فیلم بازی کردن است. البته طولانی تر، با جزئیات بیش تر، به نظر حتی واقعی تر
آخرش احتمالا می گویند که همه ی تصمیم گیری ها، دویدن ها، نفس زدن ها تصنعی بود.بیا و نگاه کن
بعدش مثلا می گویند حالا برو، تو تا ابد ادامه داری! تا ابد.
حقیقتا گمان میکنم عذاب و عقاب بیش تر از این جنس است که من اگر فیلم بازی کردن زندگی ام را باخته ام از حسرت استعداد ها و اندوخته هایم خواهم سوخت!
اکنون اما در وسط این فیلم بازی کردن تصنعی در انتخابی مانده ام و چنان نمیدانم که اگر نیایی .
آه بیا.بیا و روشن کن شب ما را.جز تو کیست که به این بازی رنگ ببخشد.
پ ن: میگویند دعای دوست از زبان دوست پذیرفته است
میشود از شما که خواندن این سطور و دست نوشته کج و کوله را تا این انتها تحمل کردی
تمنا کنم برای عاقبت به خیری خودم و خودتان و همه بلاگرها دعا کنی! (وسع خدا را که کم نمیشود)
ممنون
+)
+
ننوشتن صبوری میخواهد و من بسیار صبورم در ننوشتن!
گاهی اما تو مشهود میشوی و ظهور میکنی و بروزت قلبم را احاطه می کند آنچنان که نمیتوان ننوشت!
اکنون این چنین است که از هزاران کار بریده ام و کنجی از این زمین پناه گرفته ام برای نوشتن!
شب هنگام است،دیروقت، درب آزمایشکاه را می بندم و یکه و تنها قدم برمیدارم به سمت چهارراه و از آن جا به میدان و از آن جا به خوابگاه
دم درب دانشگاه، لحظه ای چشمی میبینم و گمانی میکنم! توقف نمی کنم، نمی ایستم! مسیرم را ادامه می دهم و تا انتهای شب فکر اینکه چه کسی را دیده ام، خودشان بودند یا نه؟ و چه شد که چه ها نشد، رهایم نمی کند!
چه دنیای عجیبی است به نگاهی آتش می کشد!
.
نشسته ام و برای دوست بزرگترم + شرح می دهم و شرح ماوقع می گویم که آری این چنین شد
و اینچنین گفتند و اینچنین شنفتند، و چرا چنان نشد که انتظار می رفت!
حرف هایم که تمام میشود نگاه میکند به من.قاطعانه جمله ی کوتاهی می گوید:
چشم نشانه بین داشته باش و بیش تر دعا کن! همین»
این منم که جا خورده ام و این منم که قبول میکنم و چشم میگویم
و این منم که نمی پرسم "چشم نشانه بین" یعنی چه؟
البته که می دانم
یعنی چشمی که نشانه را ببیند و چشمی که منتظر نشانه خدا بماند و بی تابی نکند .و دم برنیاورد!
چشم
.
هرروز مینشینند سرچهارراه ، عصر تا شب دستبند میپیچند با نخ و کنف و چه و چه.
پسرها گوش هایشان را پیرس (pierce) کرده اند (حلقه انداخته اند) و دختر ها گاهی سیگار میکشند
هرروز و هرشب از این مسیر و زیرگذر و چهارراه و کافه های اطرافش میگذرم و چه بسیار آدم ها و جمع ها و دونفره ها که در کنارهم میبینم
از خودم میپرسم دوست داشتی در میانشان باشی؟! پاسخ منفی است
آین رحمتک الواسعه آین عطایاک الفاضله آین مواهبک الهنیئهآین صنائعک السنیه؛
این پست پنج بخش دارد هرکدام کلمه کلیدی دارند و مستقل از بخش های دیگرند
اگرچه از نظز زمانی به هم وابسته اند. اگر فرصت ندارید هرکدام را که میلتان میگیرد بخوانید و باقی را رها کنید.
.
سال نام
پارسال را برای خودم سال همت و اقتدار و امید و انتظار» نامیده بودم. همت و اقتدار معطوف به یحث اقتصادی زندگی ام بود و امید و انتظار معطوف به بحث خانوانگی زندگی ام. اکنون که یکسال گذشته مینویسم که در سال ۹۷به موفقیت نرسیدن استارت آپ مان مسجل شد. شغل دیگری به دست آوردم که از جهت مالی و موقعیت شغلی بسیار بهتربود. در بهترین حالت ممکن دانشجوی دکتری شدم و چه میزان که خدا به من لطف کرد در این سال. اما در مورد امید و انتظار.تمام سال ۹۷ به انتظار و حالاتی گذشت که شرح آن نشایدجز همین اسفند آخری که چه بسیار امید ساخت و منتطرم به رزق لایحتسبی که خدا برساند.
امسال را که سال ۹۸ هست، سال قدم های رو به جلو» نامگذاری میکنم. (اگر محافظه کار نبودم و از عاقبت رسوایی و خنده بر خودم نمیترسیدم دوست داشتم امسال را سال طلیعه ی فتح الفتوح» نام گذاری کنم.بگذریم که محافظا کارم)
باژگونان
رفقا مرا قال گذاشته اند.۵ عصر است و من همچنان خوابگاهم.قرار بود با من به کوه بیاییند که یکی یکی زنگ زدند و قرار را لغو کردند.
خسته ام، چرتی میزنم برمیخیزم ساعت ۶ عصر است، به خودم میگویم دیگر حتی اگر بخواهی هم دیر شده برای کوه رفتن.
احساسی سراسر وجودم را میگیرد، یکهو اراده میکنم و هوای کلک چال به سرم میزند
بلند میشوم و اسنپ میگیرم و ساعت ۷ دم کلک چالم! شکوفه ها گل کرده اند و زمین تو را فریاد میزند.
قبل تر با دوستان شب کوه میرفتیم! قبل تر پیش آمده بود که تنها کوه بروم ولی هرگز تنها شب هنگام کوه نرفته بودم!!
در گرگ و میش پارک جمشیدیه نفس میکشم و سریع قدم برمیدارم.۷ و چهل دقیقه شده و من ایستگاه دوم کلک چالم
مغرب میشود.جوانی از من میپرسد که قبله نما دارمپاسخم آری است می ایستم و نماز میخوانیم رفیق میشوم، رفیق می شود
باهم تا بالای تپه نورالشهدا میرویم.ساعت از ۹ شب گذشته و ما در ارتفاع حدودا ۲۰۰۰ متری نشسته ایم سر مزار شهدا
جمله ی آوینی مفتونم می کند!! عجب از این عقل باژگونه که ما را در جست و جوی شهدا به قبرستانها می کشاند»
راست می گوید، باژگونانیم!
.
درباره این سایت