این خرده مفهومات چهارگانه هر کدام صحنه ای بودند و حالتی! اندکی با ربط اندکی بی ربط به هم
کلمات بار احساسات را نمی کشد میدانی؟! از همین جهت خرده مفهوم مانده اند


1

آنچنان در جزئیات پله ی نردبان ماندیم، که پشت بام از یاد برده ایم!

راستی مقصد این بالارفتن کجا بود.!!!

می خواهم تلفن را قطع کنم.مهدی اصرار میکند و می پرسد

ناچار میشوم که کمی برایش شرح دهم، حرف میزنیم حرف میزند

چیزی نمانده که بغضم بترکدخوددداری میکنم پشت تلفن

باز اصرار میکنم و شبیه بچه ها جملات لج خواهانه ای! میگویم.

یک کلمه می گوید به من، شعله ورم میکند و میرودخودش به گمانم نمیداند که چگونه کلامش به جانم نشسته و 

این غم زده ی نمور را چه گونه به آتش کشیده.

می گوید: پس توحید کجای کار است؟

اکنون که مینویسم از خواهش ها و خواسته ها و غم ها هیچ نمانده مگر تو که همه جا هستی!

نیک آمدی عزیزترین.فربی احمد شی عندی، که پروردگارم بهترین است در نظرم.

مبارک حلول آمدنت

گرم میشوم به یادت این چنین که روشن میسازی حیاتم را

چه خوب گفته بود مولایم.فبذکرک عاش قلبی! میدانی که به یاد تو قلبم زنده است

3

دعای قنوت همیشگی ام را و ذکر سجده آخر نمازم را و البته نوشته روی صفحه ی قفل گوشی را تغییر داده ام.

اینک از تو نمی طلبم .

فقط  و فقط و فقط دوست دارم راضی باشم و آنچه تو می پسندی را می پسندم

"چنانکه تعجیل آن چه تو تاخیر میخواهی نپسندم"

انصافا دیگر اصراری ندارم.اگر حکم تو چنین است

الحمدلک ابدا ابدا دائما سرمدا

ستایش مخصوص توست برای ابد برای ابد و دائما بانشاط!

4

شب است پس از این امتحان ها، خسته از آزمایشگاه به خوابگاه تن بی جانم را میکشانم. می رسم خوابگاه.شام میخورمکمی تلویزبون می بینم و مجدد مینشینم پای لپ تاپ و مشغول به کار میشوم. خسته تر می شوم.به میثم می گویم برویم بیرون هوایی عوض کنیم؟ دو به شک است.به محمد می گویم: موافق استمی گویم پیاده برویم، میگویند سواره برویم.

ماشین میثم را برمی داریم.بی مقصد مشخصی راه می افتیم!

کورمال کورمال از ستارخان سر در می آوریم و من پیشنهاد میدهم که برویم پارک ستارخان.محمد گرسنه است و می گوید برویم شام بخوریم فرعی را می رویم.سیب زمینی را به دندان می کشیم!.غریب به یک ربع مانده به نیمه شب دوباره به ماشین برمیگردیم  بی مقصدی راه می افتیم. بچه ها یاد دانشگاه قبلی اشان را می کنند.دانشگاه بهشتیاز من اصرار و از آن ها انکار که برادر من تا آن سر شهر نیم ساعت راه است.می دانی که چه قدر دیر است.قبول نمی کنند.باز بی مقصد! راه می افتیم به سمت بهشتیآن جا که به کوه های شمال تهران می رسیم و سربالایی خیابان دانشگاه شهید بهشتی.بچه ها دور می زنند بی مقصد هوس می کنند بروند سمت خوابگاه قدیمشان بی مقصد.
من دیگر نای مخالفت ندارم.نیم ساعت از نیمه شب گذشته آن سر شهر بی مقصد در حال گردشیم! می چرخیم و هی خاطره بازی می کنند با خیابان ها و محله های اطراف دانشگاه قبلی شان و هی رو به من می گویند که می دانی این جا خانه متری چند است؟!.من غرق خویشم و سرم را چسبانده ام به شیشه ماشین،یکهو "کهف الشهدا" را می بینم از دور پاپی می شوم که برویم .می گویند نه!.سربالایی است و چه و چه

جوش می آورماصرار میکنم.اصرارم موثر می افتد.می رویم.

زیپ کاپشن را تا منتهای الیه گردنم بالا می کشم که سرما بیش از این نفوذ نکند.پله ها را بالا می رویم و مینشینیم. شلوغ است.نیمه شب گذشته ولی اینجا تنها نیستیم و 10 نفری در این کنج تهران پناه گرفته اند!می نشینم کنجی از این کنج

چه حرف هاست که تازه مقصدش را پیدا کرده ام. بی مقصد راه افتاده بودیم ولی مقصد این جا بود! خیال می کردی؟ هرگز!



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها